بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 22
هوالاول
روز جمعه که از مصلی برمیگشتیم یکی از رفقا گفت: بچهها دارن میرن سالن. تو هم بیا بریم. هرچی از ما انکار که دیگه از سن ما گذشته از اون اصرار که بیا بریم. خلاصه بی خیال ما نشد تا اینکه ما رو برد سالن تا حداقل مثل تماشاچی های حرفهای! روی سکو بشینیم و نگاه کنیم. بالاخره جلو سالن رسیدیم که دیدیم اووووووه، آقایون یه 2 ساعتی زود تشریف آوردن. ولی این رفقای ما هم کم نیاوردن و میخواستن عین 2 ساعت رو منتظر بمونن. ما که بی خیال شدیم و راه افتادیم سمت خونه. شنیدم یکی از بچه ها داشت به یکی دیگه میگفت:
«اگه فقط همین قدر با طمع منتظر امام زمان بودیم تا الان بهش رسیده بودیم»
من هم یه خورده فکر کردم و رفتم آروم زدم رو شونش گفتم : دادا ! خدا رو شکر کن حداقل به این نتیجه رسیدی!
هوالآخر
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
اشتراک